کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

نه ماهگیت مبارک عسل مامان

نه ماه گذشته انگار همین دیروز بود که دنیا اومده بودی چقدر پارسال این روزا بی تاب دیدنت بودم  ساعتها به اینکه شبیه من میشی یا بابات،شیطون میشی یا آروم،تپلی میشی یا نه....فکر میکردم چقدر نصف شب بلند میشدم کیک و آب پرتقال میخوردم تا حرکت کنی و خیالم راحت شه که خوبی.چقدر میرفتم بیمارستان تا صدای قلبت رو بشنوم و آروم شم چقدر اون روزای سونوگرافی رو دوست داشتم چون خانوم دکتر مهربون مانیتور رو میداد سمتم و تک تک اعضای بدنت رو بهم نشون میداد و من تو دلم واست غش و ضعف میرفتم چقدر منتظر روزی بودم که بغلت کنم از بوی تو نفس بکشم،تک تک انگشتاتو ببوسم خدایا لایق اینهمه مهر تو نبودم این فرشته ی پاک تمام زندگیه من شده من هرروز عاشق ترم من هر روز شاکرترم...
26 فروردين 1393

بای بای کردن

کیاوش نازم شما در تاریخ بیست و یکم فروردین امسال بای بای کردنو یاد گرفتین عمه راحیلا یادت دادآدم دلش میخواد بخورتت وقتی دستای کوچولوتو بالا میاری و گاهی اوقاتم باهاش میگی بابای   عاشقانه عاشقتم...  
23 فروردين 1393

رقص پسرک

پسرک شما اولین روز فروردین خونه ی بابابزرگ بابات رقصیدی و کلی شاباش گرفتی حالا هم داری رو پای بابایی و اینبار خونه ی مامانبزرگ من میرقصی و همه ذوق زده شدند امروز ما اومدیم خونه ی مامانبزرگ و خاله زری ،مامانی و بابایی،خاله گلبرگ و ترگل ،عاطفه جون و آتنا جون(دخترخاله های مامانی)اینجان خیلی روز خوبی بود و بما خوش گذشت .دستشون درد نکنه عاشقانه عاشقتم ....
21 فروردين 1393

به پسرک قشنگم

زیبا چشم تو شعر چشم تو شاعر است من دزد شعرهای چشم تو هستم زیبا ستاره های کلامت را بر من ببار بر من ببار تا برویم بهار وار  بچرخانم بر حول این مدار زیبا تمام حرف دلم این است من عشق را با نام تو آغاز کرده ام در هر کجای عشق که هستی آغاز کن مرا...
18 فروردين 1393

سفر عیدانه

طیق معمول همیشه لحظه ی سال تحویل خونه ی خودمون بودیم من وبابات دعای تحویل سال رو بلند میخوندیمو تو متعجب نگامون میکردی بغل بابات بودی و دست هردوتون تو دست من مثل همیشه حال عجیبی داشتم و امسال حضور تو قشنگترش کرده بود وقتی سال تحویل شد بابا منو شما رو بغل کرد و بوسید خیلی خدارو شکر کردیم که امسال هستی پارسال بابات قبل تحویل سال یه متنی گفت که نشستم گریه کردم از دست بابات با اون قلم تواناش!!!همش اشکمو درمیاره بعد بابا به منو شما عیدی داد البته ما هم واسه بابات عیدی خریده بودیم(یه پیراهن قشنگ)شام خونه ی مامانی دعوت بودیم اول رفتیم خونه ی بابابزرگت اونجا کلی دلبری کردی و عمو حامد ازت عکس گرفت کلی هم عیدی جمع کردی بعد رفتیم خونه ی بابایی اونجا...
16 فروردين 1393

حضور تو

عید امسال زیبا بود با تو بودن، با تو نفس کشیدن ،با تو راه رفتن....لحظه ی تحویل سال پر از  آرامش بودم وقتی دستهای تو و مهدی در دستم بود گرمای دستانتان قلبم را سرشار از زندگی میکرد... تو آمدی و ما با تو بهار را در دلمان مدتی طولانیست برپا کردیم .دنیا،اما؛تازه رنگ سبزی بخود گرفته او نمی داند ما تا چه اندازه بهارواریم از بودنت....  عاشقانه عاشقتم...
16 فروردين 1393
1